تنهایی لیلا
لیلا شب میره امامزاده که متولی اون یه پسر جوون و با ایمان به اسم محمده..لیلا ایرانیه ولی ایران بزرگ نشده..الانم برگشته و به دنبال زمینای ارث رسیده بهش میگرده..شب ماشینش خراب میشه و به امام زاده ای که گفتم میره..از پسره میخواد شب اونجا بمونه..با من من قبول میکنه..پسره جای دخره رو پهن میکنه و وسایل خودشو بیرون میبره..دختره ازش میخواد خب اونم یه گوشه تو امامزاده بخوابه اما پسره با سکوت بیرون میره..یادش میره قرصاشو برداره..وسوسه میاد سمتش..قران و باز میکنه..سوره ی یوسف و 7 تا در بسته و قفل میاد..وضو میگیره و نماز میخونه..هوا سرده..اتیش درست میکنه..اما باز هم وسوسه..میره سمت در.دختره خوابه..دستش میره رو دستگیره ..دستگیره رو میگیره..انگار به خودش میاد..دستی که دستگیره رو گرفته و خواسته اغاز کننده گناه باشه و دامن بزنه به اون وسوسه رو تو اتیش میسوزونه..محمد گل سر سبد محله ی ماست...