وقتی کنارم صدای ضبط کم میکنه و با اصرار من برام میخونه..
وقتی به تکونای بدنش که هماهنگه با ریتم خوندنش نگاه میکنم
قنج میرم
و شکر ایزد...
وقتی کنارم صدای ضبط کم میکنه و با اصرار من برام میخونه..
وقتی به تکونای بدنش که هماهنگه با ریتم خوندنش نگاه میکنم
قنج میرم
و شکر ایزد...
دیشب ..
موقع گوش دادن سکوت مطلق تو اتوبان صدر
سرم رو شونه ی مردونه ش..
خدایا منو با حمیدم امتحان نکن ..
لیلا شب میره امامزاده که متولی اون یه پسر جوون و با ایمان به اسم محمده..لیلا ایرانیه ولی ایران بزرگ نشده..الانم برگشته و به دنبال زمینای ارث رسیده بهش میگرده..شب ماشینش خراب میشه و به امام زاده ای که گفتم میره..از پسره میخواد شب اونجا بمونه..با من من قبول میکنه..پسره جای دخره رو پهن میکنه و وسایل خودشو بیرون میبره..دختره ازش میخواد خب اونم یه گوشه تو امامزاده بخوابه اما پسره با سکوت بیرون میره..یادش میره قرصاشو برداره..وسوسه میاد سمتش..قران و باز میکنه..سوره ی یوسف و 7 تا در بسته و قفل میاد..وضو میگیره و نماز میخونه..هوا سرده..اتیش درست میکنه..اما باز هم وسوسه..میره سمت در.دختره خوابه..دستش میره رو دستگیره ..دستگیره رو میگیره..انگار به خودش میاد..دستی که دستگیره رو گرفته و خواسته اغاز کننده گناه باشه و دامن بزنه به اون وسوسه رو تو اتیش میسوزونه..محمد گل سر سبد محله ی ماست...
نشستم تو کلاسو به ارائه بچه ها گوش میدم اول از همه بلند شدم و ارائه مو دادم و خیالم راحت شد.تحقیق صحافی شدمو که دلم نمیومد تحویل استاد بدم رو دادم دستش و رفتم پشت تریبون..بعد از کلی کلنجار رفتن با فلش و لپ تاپ بالاخره روی ویدیو پروژکتور پلی میشه و با بسم الله شروع میکنم..سعی میکنم نگاهمو از استاد که چار چشمی زل زده بهم و با تکون سرش حرفامو تایید میکنه بدزدم..20 دیقه ارائه ی من تموم میشه و میام میشینم..و صدای استاد که خوب بود..نفر بعدی میره پشت تریبون ..کیفمو میذارم روی پام و تو سوراخ سمبه هاش دنبال شوکولات میگردم...کاغذشو ارووم باز میکنم تا صداش در نیاد بعدم میزارم دهنم..بچه ها به نظرتون 5 دیقه استراحت کنیم؟
امروز 4 مرداد 94
من دراز به دراز وسط هال
در حال دیدن خندوانه( تنها برنامه ای که این روزها شادم میکنه)
هر چی به اخر هفته نزدیک میشیم اخلاق من خیلی بدتر میشه..
مثه بعدازظهر سگیه سگی..
توکلم بخداس..
دلم ناآرووم
فکرم هزار راه نرفته..
قلبم فقط میزنه..
کارم بجایی رسیده که مبگن دیازپوکساید بخور
اما من همچنان مقاومت میکنم..
پس فردا دفاع دارم..
تازگیا یطوری شده هر ساعتی از شب بخوابم
دقیق 8.30 بیدارم..
دقیق..
بعد تا 9 یکم غلت میزنم..
بعد رووم کم میشه
پامیشم صبونه درست میکنم میخورم..
خونه ی مامان بزرگه نشسته بودم رو مبل و داشتم تی وی میدیدم
میز نزدیک به من بود ..منم کلا شانس ندارم همش پام به میز و صندلی و اینا میخوره..
اونم انگشت کوچیکه ..بگذریم حالا
پاشدم برم وضو بگیرم نماز بخونم اینام از ذهنم میگذشت که من پام همش تو میزه و اینا..
تا پاشدم چنان این پای مبارکمو زدم به میز که دل خودم که هیچ
دل مامانبزرگم ضعف رفت..
اینبار جای جدید خورده بود..
کنار شصت پای عزیزم..
منم چشامو بسته بودم و فقط اخ اخ میکردم و دستم به پام بود
همش حس میکردم استخونم شکسته
خیلی درد میکرد..
فرداش دیدم سیاه شده...
انقد محکم خودمو کوبوندم..
تا من باشم فکر اینا رو نکنم..
والا